رمان سونادو پارت۱
فصل اول: رقص سایه و سرعت
خورشید کم کم پشت تپه ها پنهان می شد و آسمان رنگ های گرم و نارنجی به خود می گرفت.صدای باد و زوزه ی جنگل،سکوت عصر گاهی را می شکست.سونیک با سرعتی که فقط خودش میدانست چقدر است،میان درختان می دوید. هر پرشی از شاخه به شاخه دیگر،پر از شور و هیجان بود.
«هی!شدو!تو همیشه دیر می کنی!»
سونیک با خنده داد زد،اما صدای پاسخ او همان قدر آرام و مرموز بود که همیشه بود:
«من دیر نمی کنم.تو فقط خیلی جلو می روی.»
شدو از سایه درختی بیرون آمد،با حالت جدی و نگاه نافذش.
سونیک جلوی او ایستاد و نفس عمیقی کشید،مو های آبی اش با باد بازی می کرد.
سونیک دست هایش را روی کمرش گذاشت و چشمانش برق میزد پرسید:
«خوب، امروز چه کار داریم؟»
شدو سکوت کرد،سپس گفت:
«یک ماموریت جدید.چیزی که ممکن است ما را به هم نزدیک تر کند... یا خطرناک تر.»
سونیک با لبخند شیطنت آمیز گفت:
«اوه،منظورت نزدیک تر شدنه؟من که از خطر خوشم میاد!»
شدو با اخم به جلو آمد:
«تو همیشه فکر میکنی همه چی شوخیه؟»ناگهان صدای انفجار از دور شنیده شد و هر دو باهم به سمت صدا حرکت کردند.تیلز و ناکلز هم از راه رسیدند،نگرانی در چهرشان موج می زد.
تیلز داد زد
«سونیک!شدو!سریع بیاین! دشمن جدیدی وارد شهر شده!»
سونیک و شدو نگاهی به هم کردند.لحظه ای که هر دو بی صدا همديگر را درک کردند. حس هیجان و خطر در هوای عصر گاهی پر شد و قلب هایشان سریع تر می تپید.
سونیک گفت«به نظر میاد وقت عمل رسیده»
شدو سرش را تکان داد، همان طور که همیشه با تصمیم و جدیت پیش می رفت. اما در دلش، چیزی عمیق تر هم برای سونیک می تپید، چیزب که هرگز حاضر نبود به زبان بیاورد...
و این گونه،ماجراجویی سونادو آغاز شد؛ جایی که سرعت و سایه، عشق و خطر با هم می آمیختند...
چطور بود؟
خورشید کم کم پشت تپه ها پنهان می شد و آسمان رنگ های گرم و نارنجی به خود می گرفت.صدای باد و زوزه ی جنگل،سکوت عصر گاهی را می شکست.سونیک با سرعتی که فقط خودش میدانست چقدر است،میان درختان می دوید. هر پرشی از شاخه به شاخه دیگر،پر از شور و هیجان بود.
«هی!شدو!تو همیشه دیر می کنی!»
سونیک با خنده داد زد،اما صدای پاسخ او همان قدر آرام و مرموز بود که همیشه بود:
«من دیر نمی کنم.تو فقط خیلی جلو می روی.»
شدو از سایه درختی بیرون آمد،با حالت جدی و نگاه نافذش.
سونیک جلوی او ایستاد و نفس عمیقی کشید،مو های آبی اش با باد بازی می کرد.
سونیک دست هایش را روی کمرش گذاشت و چشمانش برق میزد پرسید:
«خوب، امروز چه کار داریم؟»
شدو سکوت کرد،سپس گفت:
«یک ماموریت جدید.چیزی که ممکن است ما را به هم نزدیک تر کند... یا خطرناک تر.»
سونیک با لبخند شیطنت آمیز گفت:
«اوه،منظورت نزدیک تر شدنه؟من که از خطر خوشم میاد!»
شدو با اخم به جلو آمد:
«تو همیشه فکر میکنی همه چی شوخیه؟»ناگهان صدای انفجار از دور شنیده شد و هر دو باهم به سمت صدا حرکت کردند.تیلز و ناکلز هم از راه رسیدند،نگرانی در چهرشان موج می زد.
تیلز داد زد
«سونیک!شدو!سریع بیاین! دشمن جدیدی وارد شهر شده!»
سونیک و شدو نگاهی به هم کردند.لحظه ای که هر دو بی صدا همديگر را درک کردند. حس هیجان و خطر در هوای عصر گاهی پر شد و قلب هایشان سریع تر می تپید.
سونیک گفت«به نظر میاد وقت عمل رسیده»
شدو سرش را تکان داد، همان طور که همیشه با تصمیم و جدیت پیش می رفت. اما در دلش، چیزی عمیق تر هم برای سونیک می تپید، چیزب که هرگز حاضر نبود به زبان بیاورد...
و این گونه،ماجراجویی سونادو آغاز شد؛ جایی که سرعت و سایه، عشق و خطر با هم می آمیختند...
چطور بود؟
- ۲۴۷
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط